پرسش دوم:
منظور شلیک از متافیزیک اعتقاد داشتن به دو نوع واقعیت است، یک واقعیتِ برتر، استعلایی، حقیقی یا فی نفسه و یک نوع واقعیتِ غیر حقیقی، ضعیف تر یا ظاهری که ملموس و مادی است. افلاطون، الئاییان و کانت نمونه هایی از متافیزیسین ها به این معنی هستند. تفاوت این دو نوع واقعیت چیست؟
مطابق معیار معناداری شلیک، معنای یک گزاره تنها از طریق «داده شده 
ها» تعیین می شود. از این رو هنگام صحبت از واقعیت باید گفت که تنها چیزی واقعی است که مطابقِ آن تعدادی داده شده در وضعیت خاصی نسبت یه یکدیگر قرار داشته باشند. گزاره ای درباره واقعیت، تنها هنگامی معنادار است که وضعیت خاصی از داده شده ها را مشخص کند. چنانچه داده شده ها در وضعیت معرفی شده قرار داشته باشند، گزاره مورد ادعا صادق خواهد بود و در غیر اینصورت کاذب. به عبارت دیگر جهان باید در مقابل یک گزاره معنادار موضع بگیرد. مطابق این معیار معناداری هر گزاره ای درباره واقعیت برتر، بی معنا است. چون طبق تعریفِ واقعیت برتر نمی توان چنین گزاره هایی را به صورت وضعیت خاصی از داده شده ها ترجمه کرد. چرا؟ به عبارت دیگر جهان در مقابل گزاره های مربوط به واقعیت برتر موضع نمی گیرد. بنابراین صحبت از واقعیت برتر و به صورت کلی تر، صحبت از اینکه چنین واقعیتی وجود دارد یا خیر، بی معنا است.     
در مورد گزاره «می اندیشم، پس هستم.» ابتدا آن باید آن را به دو گزاره «می اندیشم» و «هستم» تجزیه کرد. معناداری هر گزاره وابسته یه چیزی است که از آن می فهمیم. اگر گزاره «می اندیشم» به صورت مجموعه ای از داده شده ها مانند اینکه «حالت چهره ام عوض می شود.»، «دستم را زیر چانه ام می گذارم.»، «نرونهای بخش خاصی از مغزم فعال می شود.» و ... فهم شود، این گزاره معنادار است. همچنین اگر گزاره «هستم.» نیز به صورت مجموعه ای از داده شده ها مانند اینکه «غذا می خورم.»، «حرف می زنم.» و ... فهم شود، معنادار است. در مرحله بعد می توان درباره صدق یا کذب رابطه شرطی بین دو گزاره شرط صحبت کرد. اما مطابق معیار معناداری شلیک، اگر گزاره «می اندیشم.» به صورت رویدادهایی در عالم ذهنِ مجرد و اشکال مشابه و نیز اگر گزاره «هستم.» به صورت وجود یک شیئ فی نفسه انسانی یا وجود یک مثال انسانی و اشکال مشابه فهم شود، گزاره «می اندیشم، پس هستم.» بی معنا است. بحث شلیک را در صفحه 48 ببینید.   
 
پرسش سوم:
بخش اول سوال: معناداری از نظر بریجمن وابسته به معناداری مفاهیم به کار رفته در آن و نیز معناداری کل گزاره است. معناداری هر یک از مفاهیم وابسته به اینست که عملیات متناظر با آن مفهوم معرفی شده باشد. در گزاره «تجربه کیفی بینایی سیامک و برمک وارونه یکدیگر است.»، مفهوم «تجربه کیفی بینایی» و مفهوم «وارونگی تجربه کیفی بینایی» باید از نظر عملیاتی معرفی شوند. مفهوم تجربه کیفی بینایی را می توان به دو صورت زیر معرفی کرد: 
تعریف الف: «سیامک تجربه کیفی بینایی رنگ a را دارد، اگر هنگامی که کاغذی به رنگ a ببیند، دستش را بلند کند.»
تعریف ب: « سیامک تجربه کیفی بینایی رنگ a را دارد، اگر هنگامی که کاغذی به رنگ a ببیند، نرونهای مربوط به تشخیص رنگ a در مغز او فعال شوند.» تعریف دوم در صورتی که نرونهای مربوط به به تشخیص رنگ a در مغز کشف شده باشند و فعالیت آن نرونها قابل اندازه گیری باشد، یک تعریف عملیاتی معنادار است.
مفهوم وارونگی را برای سادگی تنها در مورد تصاویر سیاه و سفید تعریف می کنیم:
تعریف ج: «تجربه کیفی سیامک وارونه تجربه کیفی برمک است، اگر هنگامی که سیامک تجربه کیفی بینایی رنگ سفید دارد، برمک تجربه کیفی بینایی رنگ سیاه داشته باشد و برعکس، اگر هنگامی که سیامک تجربه کیفی بینایی رنگ سیاه دارد، برمک تجربه کیفی بینایی رنگ سفید داشته باشد »   
 
حال درباره معناداری کل گزاره بحث می کنیم. معناداری یک گزاره وابسته به اینست که بتوان عملیاتی برای تعیین صدق یا کذب آن معرفی کرد. 
با توجه به تعاریف موجود برای مفاهیم، گزاره «تجربه کیفی بینایی سیامک و برمک وارونه یکدیگر است.» را به دو صورت زیر می توان بررسی کرد. در اینجا فرض می کنیم که سیامک، رنگی را که در عرف عام سفید دانسته می شود، عرف عام را برای پذیرفتن گزاره ها استفاده می کنیم، نه اینکه عموم چه نظری درباره یک شیئ دارند. سفید ببیند و برمک آن را وارونه یعنی سیاه ببیند. ولی طبق آموزشی که از کودکی داشته است، آن را سفید می نامد. باید به این نکته اشاره کرد که طبق تعریف الف، اصلا نمی توانیم حکم کنیم که برمک تجربه کیفی بینایی وارونه یعنی سیاه دارد. فرض اینکه برمک کاغذ را سیاه دیده است، همراه با فرض وجود ابرناظری است که تجربه کیفی بینایی برمک را نه از روی دست بلند کردن او بلکه به نحوی دیگر، مثلا از طریق تعریف ب شناخته است:
حالت1: با توجه به تعریف الف و ج، عملیات مربوط به گزاره مورد سوال به صورت زیر به قابل معرفی است: «از سیامک و برمک می خواهیم که هنگامی که کاغذی به رنگ سفید را دیدند، دستشان را بلند کنند و بعد کاغذی به رنگ سفید به آنها نشان می دهیم.»
در این حالت، اگر کاغذی را که در عرف عام سفید رنگ دانسته می شود، به هر دو نشان دهیم، همواره، هر دو دستشان را بلند می کنند. اگرچه برمک کاغذ را سیاه دیده است. بدین ترتیب تعریف حالت1 معنای عملیاتی نخواهد داشت. زیرا نمی توان از طریق عملیات حالت1 صدق وکذب گزاره را مشخص کرد. بدین ترتیب با انتخاب تعاریف الف و ب، طبق معیار بریجمن، اگرچه مفاهیم معنادارند، گزاره مورد سوال معنا ندارد. 
حالت2: با توجه به تعریف ب و ج، عملیات مربوط به گزاره مورد سوال به صورت زیر به قابل معرفی است: «فعالیت نرونهای مربوط به تشخیص رنگ سفید را در مغز هر دو نفر تحت نظر می گیریم. سپس کاغذ سفیدی را به هر دو نفر نشان می دهیم.» 
در این حالت، اگر کاغذی را که در عرف عام سفید رنگ دانسته می شود، به هر دو نشان دهیم، نرونهای مربوط به تشخیص رنگ سفید در مغز سیامک فعال خواهند شد و در مغز برمک غیرفعال باقی می مانند. بدین ترتیب عملیات مناسب برای تشخیص صدق و کذب گزاره مورد سوال به دست داده شده است و گزاره طبق معیار عملیات گرایی معنادار است.  
 
بخش دوم سوال: مطابق با عملیات گرایی بریجمن، تنها چیزی که یک مفهوم را تعریف می کند، عملیاتی است که برای اندازه گیری آن انجام می شود. یک مفهوم مترادف است با مجموعه عملیات متناظر با آن. تعریف یک مفهوم نباید برحسب خصوصیات آن مفهوم باشد و اگر دو عملیات متفاوت داشته باشیم، نباید برای هر دو یک نام انتخاب کنیم. اما در ادامه جی. راسل از بریجمن نقل می کند که: اما هنگامی که از دو عملیات مختلف داده ای عددی مشابهی در حدود دقت آزمایشها به دست می آید، ما در یک تسامح عملگرایانه به هر دو عملیات یک نام می دهیم. (این نقل قول را در بخش منتشرشده در کتاب بوید پیدا نکردم.) راسل به این توافق اعتراض می کند و می گوید که اگر به واقع مفاهیم مترادف با عملیات هستند و هیچ چیز مشترکی به جز عملیات میان مفاهیم وجود ندارد، داده های عددی مشابه نباید باعث شود که دو عملیات با یک نام خوانده شوند. به طور خاص او مثال مقایسه طول بصری و طول چگالی را مطرح می کند. در هنگام بحث از طول، ابتدا طول بصری معرفی می شود. اعدا به دست آمده از طول بصری به درستی نظریه های نورشناسی وابسته است. در ادامه مفهوم طول چگالی معرفی می شود. اعداد به دست آمده از طریق طول چگالی برحسب اعداد به دست آمده از طول بصری چک میشوند. راسل به این کار اعتراض می کند و می گوید که اگر به واقع این دو مفهوم کاملا از یکدیگر متمایزند و چیزی به نام «طول» بیش از عملیات اندازه گیری آن وجود ندارد، چرا داده های به دست آمده از عملیات طول چگالی با استفاده از داده های به دست آمده از طول بصری چک می شوند؟ به عقیده راسل چنین کاری نشان می دهد که بریجمن به معیار خود در مورد تمایز کامل مفاهیمی که عملیات متفاوت دارند و عدم وجود مفاهیم بیش از عملیات پایبند باقی نمانده است.        
 
پرسش چهارم:
نظریه انتلخی از طریق استنتناجی، گزاره مشاهدتی به دست می دهد. به همین دلیل در ابتدا به نظر می رسد که دارای معنای تجربی است. وجود مفهوم غیرمشاهدتی «انتلخی» در این نظریه، هم با توجه به معیار شلیک که واحد معناداری در آن گزاره است و هم با توجه به قسمت انتهایی بخش سوم و بخش چهارم مقاله همپل که در آنها وجود مفاهیم غیرمشاهدتی به معناداری نظریه لطمه نمی زند و امکان به دست دادن تعبیرهای مشاهدتی از نظریه کافی دانسته شده است، لطمه ای به معناداری نظریه نمی زند. از این رو دفاع دریش از این منظر معتبر است.   
اما نظریه انتلخی را می توان نمونه ای از دو چهارچوب زبانی که در مقاله همپل معرفی شده است و چهارچوبهایی هستند که نمی خواهیم جزو چهارچوبهای علمی (معنادار) شناخته شوند، دانست:
الف- در بخش دوم مقاله صورتنبدی ایر معرفی شده است. نظریه انتلخی را می توان یک نمونه از صورتبندی اولیه ایر دانست. این صورتبندی را می توان به صورت زیر نوشت:
N  Y("x)Ax            (Theory)
N                           (Subsidiary Hypotheses )
------------
Aa                         (Obsevational Statement ) 
این معیار نشان می دهد که یک نظام استنتاجی می تواند شامل گزاره های بی معنا باشد، ولی گزاره مشاهدتی از آن استنتاج شود. در مورد نظریه انتلخی داریم:
اگر هر موجودی انتلخی داشته باشد، خود را ترمیم می کند.      (نظریه) 
هر موجودی انتلخی دارد.                                              (فرضیه کمکی)
نتیجه: ستاره دریایی خود را ترمیم می کند.                         (گزاره مشاهدتی)
 
 برای بهبود صورتبندی، ایر معیار را به صورت زیر تغییر می دهد که فرضیه کمکی یا باید تحلیلی باشد و یا مستقیما مشاهدتی باشد. با این اصلاح، نظریه انتلخی یک چهارچوب علمی (معنادار) باقی نمی ماند.
 
ب- چهارچوب زبانی ای که اشکال نظریه انتلخی را بهتر نشان می دهد، در بخش چهارم معرفی شده است. در این بخش همپل مفهوم «گزاره های منزوی» را معرفی می کند. گزاره ای منزوی است که قدرت تبیین و پیش بینی نظریه را افزایش نمی دهد. به عبارت دیگر، اگر گزاره منزوی را از نظریه اولیه (T) کنار بگذاریم و نظریه دوم (T`) ساخته شود، تمامی گزاره های مشاهدتی که از  Tاسنتاج می شود، از  T`نیز قابل استنتاج خواهد بود. تحلیل منطقی نظریه انتلخی به ترتیب زیر نشان می دهد که این نظریه دارای گزاره منزوی است:
عبارتهای منطقی زیر را معرفی می کنیم:
موجودی زنده است.                                              Ax
موجودی انتلخی دارد.                                                          Bx
موجودی خود را ترمیم می کند.                                 Cx
ستاره دریایی                                                         a
حال نظریه انتلخی (T) به صورت زیر قابل بیان است:
("x) (Ax YBx)
("x) (Bx YCx)
Aa
----------------------
Ca
یا به عبارت دیگر داریم:
هر موجود زنده ای انتلخی دارد.
هر موجودی که انتلخی دارد، خود را ترمیم می کند.
ستاره دریایی زنده است.
نتیجه: ستاره دریایی خود را ترمیم می کند.
 
حال اگر دو گزاره اول را با هم عطف کنیم، با استفاده از قاعده قیاس شرطی به نظریه دوم (T`) به صورت زیر می رسیم: 
("x) (Ax YCx)
Aa
----------------------
Ca
یا به عبارت دیگر داریم:
هر موجود زنده ای خود را ترمیم می کند.
ستاره دریایی زنده است.
نتیجه: ستاره دریایی خود را ترمیم می کند.
 
بخوبی دیده می شود که گزاره «هر موجود زنده ای انتلخی دارد.» یک گزاره منزوی است. به عبارت دیگر همچنانکه منتقد حلقه وینی دریش اشاره می کند، نظریه انتلخی به کشف جدیدی منجر نمی شود. انتلخی تنها یک نامگذاری جدید برای مفهوم زنده بودن است. 
اگر دریش انتلخی را دسته بندی می کرد، یا آنکه سور عمومی گزاره «هر موجود زنده ای انتلخی دارد.» را به سور وجودی تبدیل می کرد، و شرایط مربوط به موجوداتی که انتلخی دارند را معرفی می کرد، دیگر گزاره «بعضی موجودات زنده انتلخی دارند.» منزوی باقی نمی ماند. یعنی نمی توانستیم آن را به شکل منطقی از ساختمان نظریه حذف کنیم. با این کار نظریه انتلخی می توانست پیش بینی های جدید به دست دهد و می توانست تایید یا ابطال شود.
-        در پایان مقاله همپل شرط نداشتن گزاره منزوی را کنار می گذارد.
-        قرار بود بر اساس معیارهای سیتماتیک بودن، سادگی، قدرت تبیین و پیش بینی این نظریه را بررسی کنید.
 
پرسش پنجم:
فرض کنیم که چهارچوب زبانی فعلی را به قصد تبیین علمی، L بنامیم. حال چهارچوب زبانی که در آن گزاره «روح خبیثی همواره در حال فریب دادن من است.» را با نام L` معرفی می کنیم. طبق استدلال کارنپ، پذیرفتن این جمله تعهد هستی شناسیک برای گوینده به همراه نمی آورد. به عبارت دیگر پرسش از اینکه آیا روح خبیث فریب دهنده واقعا وجود دارد، یک پرسش بیرونی است که داخل L` قابل بررسی نیست. کارنپ سه ویژگی پراگماتیک در مورد پذیرش یا رد یک چهارچوب زبانی معرفی می کند که عبارتند از: کارآمدی، مثمرثمر بودن و سادگی. بنابراین می توان پرسید که آیا چهارچوب L` قدرت تبیین و پیش بینی بیشتری از چهارچوب L دارد؟ آیا پذیرفتن گزاره «روح خبیثی همواره در حال فریب دادن من است.» مثمرثمر است؟ یعنی مشاهدات علمی ما با پذیرفتن این گزاره بیشتر سازگار است، به عبارت دیگر آن را تایید می کند، یا با کنار گذاشتن آن بیشتر سازگار است و آن را تایید نمی کند؟ و آیا پذیرفتن این گزاره، نظریه های علمی ما را ساده تر می کند یا خیر؟ 
در مورد سوال اول، به نظر می رسد که اگرچه L` ظاهرا قدرت تبیین بیشتری دارد، یعنی مشاهدات ما را ناشی از فریب روح خبیث معرفی می کند، ولی قدرت پیش بینی جدیدی به ما نمی دهد. علاوه بر این مشاهدات ما در علم، وجود چنین روحی را تایید نمی کند و با عدم پذیرش آن سازگارتر است. همچنین چهارچوب L` از چهرچوب L پیچیده تر است، در حالی که قدرت پیش بینی بیشتری ندارد. بنابراین بشکلی پراگماتیک آن را قبول نمی کنیم. اما نکته اصلی به عقیده کارنپ اینست که این پذیرش یا رد بدون توجه به این سوال که آیا روح خبیث واقعا وجود دارد یا خیر و صرفا از طریق توجه به ملاحظات پراگماتیک صورت می گیرد.
در مورد مساله دلالت، مطابق استدلال کارنپ می توان گزاره مورد بررسی را به صورت تحلیلی درون چهارچوب معرفی کرد. برای این کار واژگان و نشانه محمولهای زیر را به چهارچوب زبانی L اضافه می کنیم:
موجودی روح خبیث است.                                                Ax
موجودی موجود دیگر را در زمان t فریب می دهد.                               Bxyt
من                                                                             m
 
حال می توان گزاره مورد بررسی را به صورت زیر معرفی نمود:
"روح خبیثی همواره در حال فریب دادن من است." دلالت می کند به ($x) [Ax & ("t) Bxmt]
بنابراین پذیرفتن گزاره مورد بررسی از لحاظ معناشناسی هم مشکلی در مورد پذیرفتن وجود خارجی روح خبیث به همراه نمی آورد. کارنپ تاکید می کند که وارد کردن گزاره ها و مفاهیم در یک چهارچوب زبانی تعهد هستی شناسیک درباره وجود واقعی آنها به همراه ندارد و مساله اصلی در مورد رد یا قبول آنها، ملاحظات پراگماتیک کسانی است که می خواهند از چهارچوب استفاده کنند. برای نمونه همچنانکه دیده شد، به نظر می رسد که پذیرفتن گزاره مورد بحث در علم مفید نیست، ولی ممکن است در یک گونه دیگر از چهارچوبهای زبانی، مثلا در متافیزیک و یا نوعی از روانشناسی، پذیرفتن این گزاره به عقیده کسانی که از آن چهارچوب استفاده می کنند، مفید باشد. به عقیده کارنپ رد یا پذیرش گزاره ها، پاسخ قطعی بله یا خیر ندارد، بلکه پاسخ به کاربرد چهارچوب زبانی در عمل وابسته است و در رابطه با هدفی که چهارچوب زبانی به حاطر آن ساخته می شود، تعیین می گردد.   
وضعیت درونی یا بیرونی بودن این گزاره را چرا بررسی نکردید؟