دوره جدید جلسات حلقه مطالعات فلسفی - مقدمه ای بر مفهوم ابتنا

دیویدسون در مقاله مشهور «رویدادهای ذهنی» که در سال 1970 منتشر شد، واژه ابتنا (supervenience) را به عنوان یک واژه فلسفی در فلسفه ذهن به کار برد:

«ویژگیهای ذهنی به یک معنا به ویژگیهای فیزیکی وابسته اند یا بر آنها بنا می شوند. ابتنا می تواند بدین معنا باشد که دو رویداد نمی توانند از جنبه های فیزیکی کاملا مشابه یکدیگر باشند، اما از بابت جنبه های ذهنی با یکدیگر فرق داشته باشند یا به عبارت دیگر یک شیئ نمی تواند در جنبه های ذهنی تغییر کند،  مگر آنکه در جنبه های فیزیکی تغییر کرده باشد.»

اولین جلسه از دوره جدید جلسات حلقه مطالعات فلسفی با موضوع مقدمه ای بر مفهوم ابتنا، در ساعت 5.5 بعد از ظهر روز یکشنبه 5 آذر ماه در دفتر مطالعات فرهنگی برگزار خواهد شد. از همه علاقه مندان دعوت می شود که در این جسله شرکت نمایند.


پلوتون دیگر سیاره نیست!

پلوتون ۳ شهریور از سیاره بودن خلع شد. اما پلوتون همانطوری می چرخد که پیشتر.

- سیاره بودن خصوصیت جرمی به نام پلوتون است یا خصوصیت قراردادی نظریه؟

- نظریه های علمی حقیقت عالم را توصیف می کنند - یا دست کم حقیقت عالم را نشانه رفته اند- یا نظریه ها مصنوعاتی تاحدی دلبخواهی هستند؟

- یک تغییر علمی از طریق رای گیری و اجماع

و احتمالا پرسشهایی دیگر.

چکیده مقاله پایانی درس فلسفه علم: پارادایم‌های مفهومی، پارادایم‌های ارزشی و عقلانیت علمی  

برای اینکه وبلاگ دیرتر نابود شود! 

طی قرون اخیر علم به عنوان یک واحد عقلانی معرفت زا شناخته شده است. حلقه وین حتی این ادعا را مطرح کردند که علم تنها واحد معرفت زا است. در فلسفه علم استاندارد، هم نگاه اثبات گرا و هم نگاه ابطال گرا -در عین حال که با یکدیگر اختلاف دارند- عقلانیت علمی را به صورت یک نظریه دائمی مطرح کنند که کاملا عینی است. در مقابل، کوهن، در کتاب مشهورش، ساختار انقلابهای علمی، دو مفهوم پارادایم علمی و قیاس‌ناپذیری پارادایمها را مطرح می‌کند و در نتیجه علم و پیشرفت آن را به صورت متفاوتی تصویر می‌نماید. تحلیل کوهن هم عقلانی بودن علم و هم معرفت زایی آن را به صورتی که در فلسفه علم استاندارد مطرح می‌شود، مورد مناقشه قرار می‌دهد. زبان کوهن در این کتاب همراه با ابهام و عدم وضوح کافی مطلوب برای یک متن فلسفی است و این مساله خود موجب تفاسیر مختلف از آرای کوهن شده است. در این نوشته مفهوم پارادایم مورد بررسی قرار گرفته و این مفهوم به شکل دیگری بازتعریف شده است. بازتعریف این نوشته بر این ادعا مبتنی است که یک پارادایم علمی را می‌توان به دو بخش پارادایم ارزشی و پارادایم مفهومی تجزیه نمود. در ادامه، نتایج این بازتعریف، در مورد مساله قیاس‌ناپذیری پارادایم‌ها، عقلانیت علمی و پیشرفت علم مورد بررسی قرار گرفته است.  

قیاس ناپذیری و زبان مشاهدتی

کوهن بیان می کند که گزاره های دو پارادایم متفاوت غیرقابل ترجمه به یکدیگر و بنابراین دو پارادایم غیرقابل قیاسند. می توان پذیرفت که گزاره های دو پارادایم مستقیما غیرقابل ترجمه به یکدیگر و بنابراین غیرقابل قیاسند، اما باید به این نکته توجه کرد که گزاره های نظریه های علمی درباره مشاهدات ما از جهان هستند. در واقع قصد دارم ادعا کنم که دو گزاره از دو نظریه رقیب از آنجا که گزاره های مشاهدتی را تبیین و پیش بینی می کنند، قابل ترجمه به گزاره های مشاهدتی هستند. از این رو آنها به طور غیرمستقیم و از طریق ترجمه به گزاره های مشاهدتی، قابل قیاس با یکدیگر هستند. اگرچه گفته شده است که مشاهدات همواره نظریه بار هستند، اما می توان زبانی به دست داد که واژه های آن تنها شامل واژگان مشاهدتی زبان عادی و نیز واژگان ریاضی باشد و واژگان نظری در آنها به کار نرفته باشد. سپس گزاره های دو نظریه رقیب را می توان به این زبان ترجمه کرد و آنها را با هم قیاس نمود. به دست دادن چنین زبان بی طرفی از اهداف فلسفه علم استاندارد است ولی به نظر می رسد نمی توان به موفقیتش چندان خوشبین بود. در واقع حرفهای شما درست است به شرطی که بتوانید نشان دهید امکان ارائه چنین زبان مشاهدتی وجود دارد.

برای نمونه می توان گفت که داده های رصد بِراهه ثابت باقی می مانند، چه زمین به دور خورشید بگردد، چه خورشید به دور زمین؛ سیبها به زمین می افتند، چه نظریه گرانش نیوتنی را بپذیریم، چه نظریه گرانش نسبیتی را و .... 

اما ممکن است یک پارادایم داده های رصد خانه ای را مشروع نداند و به جای آن متوسل به اوراد و از این دست شود. شما می توانید بگویید در پارادایمی که اصل بر نتایج آزمایشی و تجربی است می شود به کمک داده های تجربی بین نظریه ها (و پارادایمها) قضاوت کرد. فراموش نکنید که چنین انتخابی یک امر درون پارادایمی است.

تصور می کنم که مفهوم ناهنجاری تنها از این طریق قابل معرفی است. ناهنجاری مشاهده ای است که از گزاره های علمی نظریه متقدم استنتاج نمی شود، اما در عین حال از گزاره های علمی نظریه متاخر استنتاج می شود. به همین دلیل است که نظریه متاخر پذیرفته می شود. اگر گزاره های دو نظریه به یک مشاهده یکسان اشاره نمی کردند، اعضای جامعه علمی نمی توانستند نسبت به قدرت پیش بینی بهتر نظریه دوم متقاعد شوند و آن را بر نظریه قبلی ترجیح دهند.  

دو نکته در مورد پاپر

در دو مورد به نظر می رسد که پاپر نقد دقیقی را که درباره نظرات دیگران به کار می برد، درباره نظرات خود به کار نمی گیرد:

 

اول آنکه، پاپر موضع استقراگرایان را از این رو رد می کند که یک گزاره کلی از طریق مشاهدات جزئی نه تنها اثبات نمی شود، بلکه حتی تایید هم نمی شود، از آنجا که تعداد محدودی مشاهده جزئی، هر اندازه هم زیاد باشند، نسبت به بینهایت گزاره جزئی قابل تصور، در همه زمانها و همه مکانها، که از گزاره کلی نتیجه می شود، منجر به تایید احتمالی گزاره کلی هم نمی شود. از سوی دیگر پاپر معتقد است که حقیقت از تعداد متناهی گزاره صادق تشکیل شده است. با توجه به این نظریه، پاپر مفهوم تقرب به حقیقت را مطرح می کند و ابراز می کند که نظریه ابطال کننده، از آنجا که پدیده های بیشتری را تبیین می کند، از نظریه ابطال شده به حقیقت نزدیک تر است. نظریه ها، چه ابطال شده و چه ابطال کننده در مرحله فعلی که در ادامه در معرض ابطال است، نیز شامل گزاره های کلی هستند. از این رو طبق نقد پاپر همه این نظریه ها نسبت به نظریه صادقی که حقیقت جهان را تبیین می کند، به یک اندازه خطا یعنی کاملا کاذب هستند، حتی اگر نظریه متاخر پدیده های بیشتری را تبیین کند. نظریه ها ترکیبی از گزاره های صادق و کاذب هستند. ما نمی توانیم از درستی بسیاری از گزاره ها مطمئن باشیم ولی فرایند ابطال باعث می شود نظریه های جدید جملات نادرست کمتری داشته باشند. همانطور که همه باورهای ما صادق نیستند و راه حلی مطمئنی برای تحقیق درستی همه انها نداریم ولی می توانیم بگوییم مجموعه باورهای ما نسبت به دوران کودکی به حقیقت نزدیکتر است.

اگر مشابه با پاپر، متناهی بودن گزاره های تشکیل دهنده حقیقت را بپذیریم، در آنصورت هر مشاهده جزئی، گزاره های کلی را تایید می کند، زیرا گزاره های کلی، در این تصورِ متناهی از عالم، تنها درباره تعداد متناهی شیئ سخن می گویند.

 

مورد دوم درباره تلاش پاپر برای کنار گذاردن روانشاسی گرایی است. در این راه، او گزاره های پروتکل مانند: «من گزارش می دهم که در اتاق شماره 1، یک میز قهوه ای وجود دارد.»، را از این رو که در هنگام پذیرفتن آنها روانشناسی گرایی به چشم می خورد، کنار می گذارد. اما در ادامه برای گذر از قیاسِ سه گانه فریس، مفهوم توافق جامعه علمی را معرفی می کند. به نظر می رسد که در مفهوم توافق هنوز هم روانشانسی گرایی وجود دارد. روانشناسی گرایی به این معنی نیست که داده های روانشناختی در تصمیم گیری دخیل نبوده اند چرا که هر تصمیم گیری نهایتاً یک فرایند ذهنی است. روانشناسی گرایی به این معنی است که از برخی حالات روانشناختی  می توان درستی برخی گزاره ها را نتیجه گرفت. پذیرفتن توافق به همان اندازه شخصی و غیرعینی است که گزاره های پروتکل؛ گزاره حاکی از پذیرفتنِ توافق، خود یک گزاره پروتکل است: «من گزارش می دهم که اعضای جامعه علمی برگه ای را امضا کردند که طی آن صدق یک گزاره پایه به صورت «در اتاق شماره 1، یک میز قهوه ای وجود دارد.»، پذیرفته شد.» گزارش شخص از توافق اعضای جامعه علمی به اندازه گزاره پروتکل مذکور در آن، شخصی و غیر عینی است. با وجود آنکه پاپر با دقت نظر تاکید می کند که تنها گزاره گزاره را نتیجه می دهد و از این رو گزاره های پروتکل را کنار می گذارد، خصوصیت شخصیِ پذیرفتن اینکه اعضای جامعه علمی بر گزاره ای توافق کرده اند را بررسی نمی کند. به نظر می رسد که حتی با معرفی توافق هم پایه عینی برای علم فراهم نشده است. گزاره های پروتکل و پذیرفتن توافق اعضای جامعه علمی به یک اندازه غیرعینی هستند و روانشناسی گرایی هنوز به چشم می خورد. مشکل اصلی روانشناسی گرایی این نیست که عینیت را به خطر می اندازد بلکه این است که یک نظریه معقول برای توجیه باورها و گزاره ها به دست نمی دهد.      

پاسخ به پرسشهای امتحان میان ترم

پرسش دوم:

منظور شلیک از متافیزیک اعتقاد داشتن به دو نوع واقعیت است، یک واقعیتِ برتر، استعلایی، حقیقی یا فی نفسه و یک نوع واقعیتِ غیر حقیقی، ضعیف تر یا ظاهری که ملموس و مادی است. افلاطون، الئاییان و کانت نمونه هایی از متافیزیسین ها به این معنی هستند. تفاوت این دو نوع واقعیت چیست؟

مطابق معیار معناداری شلیک، معنای یک گزاره تنها از طریق «داده شده

ها» تعیین می شود. از این رو هنگام صحبت از واقعیت باید گفت که تنها چیزی واقعی است که مطابقِ آن تعدادی داده شده در وضعیت خاصی نسبت یه یکدیگر قرار داشته باشند. گزاره ای درباره واقعیت، تنها هنگامی معنادار است که وضعیت خاصی از داده شده ها را مشخص کند. چنانچه داده شده ها در وضعیت معرفی شده قرار داشته باشند، گزاره مورد ادعا صادق خواهد بود و در غیر اینصورت کاذب. به عبارت دیگر جهان باید در مقابل یک گزاره معنادار موضع بگیرد. مطابق این معیار معناداری هر گزاره ای درباره واقعیت برتر، بی معنا است. چون طبق تعریفِ واقعیت برتر نمی توان چنین گزاره هایی را به صورت وضعیت خاصی از داده شده ها ترجمه کرد. چرا؟ به عبارت دیگر جهان در مقابل گزاره های مربوط به واقعیت برتر موضع نمی گیرد. بنابراین صحبت از واقعیت برتر و به صورت کلی تر، صحبت از اینکه چنین واقعیتی وجود دارد یا خیر، بی معنا است.     

در مورد گزاره «می اندیشم، پس هستم.» ابتدا آن باید آن را به دو گزاره «می اندیشم» و «هستم» تجزیه کرد. معناداری هر گزاره وابسته یه چیزی است که از آن می فهمیم. اگر گزاره «می اندیشم» به صورت مجموعه ای از داده شده ها مانند اینکه «حالت چهره ام عوض می شود.»، «دستم را زیر چانه ام می گذارم.»، «نرونهای بخش خاصی از مغزم فعال می شود.» و ... فهم شود، این گزاره معنادار است. همچنین اگر گزاره «هستم.» نیز به صورت مجموعه ای از داده شده ها مانند اینکه «غذا می خورم.»، «حرف می زنم.» و ... فهم شود، معنادار است. در مرحله بعد می توان درباره صدق یا کذب رابطه شرطی بین دو گزاره شرط صحبت کرد. اما مطابق معیار معناداری شلیک، اگر گزاره «می اندیشم.» به صورت رویدادهایی در عالم ذهنِ مجرد و اشکال مشابه و نیز اگر گزاره «هستم.» به صورت وجود یک شیئ فی نفسه انسانی یا وجود یک مثال انسانی و اشکال مشابه فهم شود، گزاره «می اندیشم، پس هستم.» بی معنا است. بحث شلیک را در صفحه 48 ببینید.   

 

پرسش سوم:

بخش اول سوال: معناداری از نظر بریجمن وابسته به معناداری مفاهیم به کار رفته در آن و نیز معناداری کل گزاره است. معناداری هر یک از مفاهیم وابسته به اینست که عملیات متناظر با آن مفهوم معرفی شده باشد. در گزاره «تجربه کیفی بینایی سیامک و برمک وارونه یکدیگر است.»، مفهوم «تجربه کیفی بینایی» و مفهوم «وارونگی تجربه کیفی بینایی» باید از نظر عملیاتی معرفی شوند. مفهوم تجربه کیفی بینایی را می توان به دو صورت زیر معرفی کرد:

تعریف الف: «سیامک تجربه کیفی بینایی رنگ a را دارد، اگر هنگامی که کاغذی به رنگ a ببیند، دستش را بلند کند.»

تعریف ب: « سیامک تجربه کیفی بینایی رنگ a را دارد، اگر هنگامی که کاغذی به رنگ a ببیند، نرونهای مربوط به تشخیص رنگ a در مغز او فعال شوند.» تعریف دوم در صورتی که نرونهای مربوط به به تشخیص رنگ a در مغز کشف شده باشند و فعالیت آن نرونها قابل اندازه گیری باشد، یک تعریف عملیاتی معنادار است.

مفهوم وارونگی را برای سادگی تنها در مورد تصاویر سیاه و سفید تعریف می کنیم:

تعریف ج: «تجربه کیفی سیامک وارونه تجربه کیفی برمک است، اگر هنگامی که سیامک تجربه کیفی بینایی رنگ سفید دارد، برمک تجربه کیفی بینایی رنگ سیاه داشته باشد و برعکس، اگر هنگامی که سیامک تجربه کیفی بینایی رنگ سیاه دارد، برمک تجربه کیفی بینایی رنگ سفید داشته باشد »  

 

حال درباره معناداری کل گزاره بحث می کنیم. معناداری یک گزاره وابسته به اینست که بتوان عملیاتی برای تعیین صدق یا کذب آن معرفی کرد.

با توجه به تعاریف موجود برای مفاهیم، گزاره «تجربه کیفی بینایی سیامک و برمک وارونه یکدیگر است.» را به دو صورت زیر می توان بررسی کرد. در اینجا فرض می کنیم که سیامک، رنگی را که در عرف عام سفید دانسته می شود، عرف عام را برای پذیرفتن گزاره ها استفاده می کنیم، نه اینکه عموم چه نظری درباره یک شیئ دارند. سفید ببیند و برمک آن را وارونه یعنی سیاه ببیند. ولی طبق آموزشی که از کودکی داشته است، آن را سفید می نامد. باید به این نکته اشاره کرد که طبق تعریف الف، اصلا نمی توانیم حکم کنیم که برمک تجربه کیفی بینایی وارونه یعنی سیاه دارد. فرض اینکه برمک کاغذ را سیاه دیده است، همراه با فرض وجود ابرناظری است که تجربه کیفی بینایی برمک را نه از روی دست بلند کردن او بلکه به نحوی دیگر، مثلا از طریق تعریف ب شناخته است:

حالت1: با توجه به تعریف الف و ج، عملیات مربوط به گزاره مورد سوال به صورت زیر به قابل معرفی است: «از سیامک و برمک می خواهیم که هنگامی که کاغذی به رنگ سفید را دیدند، دستشان را بلند کنند و بعد کاغذی به رنگ سفید به آنها نشان می دهیم.»

در این حالت، اگر کاغذی را که در عرف عام سفید رنگ دانسته می شود، به هر دو نشان دهیم، همواره، هر دو دستشان را بلند می کنند. اگرچه برمک کاغذ را سیاه دیده است. بدین ترتیب تعریف حالت1 معنای عملیاتی نخواهد داشت. زیرا نمی توان از طریق عملیات حالت1 صدق وکذب گزاره را مشخص کرد. بدین ترتیب با انتخاب تعاریف الف و ب، طبق معیار بریجمن، اگرچه مفاهیم معنادارند، گزاره مورد سوال معنا ندارد.

حالت2: با توجه به تعریف ب و ج، عملیات مربوط به گزاره مورد سوال به صورت زیر به قابل معرفی است: «فعالیت نرونهای مربوط به تشخیص رنگ سفید را در مغز هر دو نفر تحت نظر می گیریم. سپس کاغذ سفیدی را به هر دو نفر نشان می دهیم.»

در این حالت، اگر کاغذی را که در عرف عام سفید رنگ دانسته می شود، به هر دو نشان دهیم، نرونهای مربوط به تشخیص رنگ سفید در مغز سیامک فعال خواهند شد و در مغز برمک غیرفعال باقی می مانند. بدین ترتیب عملیات مناسب برای تشخیص صدق و کذب گزاره مورد سوال به دست داده شده است و گزاره طبق معیار عملیات گرایی معنادار است. 

 

بخش دوم سوال: مطابق با عملیات گرایی بریجمن، تنها چیزی که یک مفهوم را تعریف می کند، عملیاتی است که برای اندازه گیری آن انجام می شود. یک مفهوم مترادف است با مجموعه عملیات متناظر با آن. تعریف یک مفهوم نباید برحسب خصوصیات آن مفهوم باشد و اگر دو عملیات متفاوت داشته باشیم، نباید برای هر دو یک نام انتخاب کنیم. اما در ادامه جی. راسل از بریجمن نقل می کند که: اما هنگامی که از دو عملیات مختلف داده ای عددی مشابهی در حدود دقت آزمایشها به دست می آید، ما در یک تسامح عملگرایانه به هر دو عملیات یک نام می دهیم. (این نقل قول را در بخش منتشرشده در کتاب بوید پیدا نکردم.) راسل به این توافق اعتراض می کند و می گوید که اگر به واقع مفاهیم مترادف با عملیات هستند و هیچ چیز مشترکی به جز عملیات میان مفاهیم وجود ندارد، داده های عددی مشابه نباید باعث شود که دو عملیات با یک نام خوانده شوند. به طور خاص او مثال مقایسه طول بصری و طول چگالی را مطرح می کند. در هنگام بحث از طول، ابتدا طول بصری معرفی می شود. اعدا به دست آمده از طول بصری به درستی نظریه های نورشناسی وابسته است. در ادامه مفهوم طول چگالی معرفی می شود. اعداد به دست آمده از طریق طول چگالی برحسب اعداد به دست آمده از طول بصری چک میشوند. راسل به این کار اعتراض می کند و می گوید که اگر به واقع این دو مفهوم کاملا از یکدیگر متمایزند و چیزی به نام «طول» بیش از عملیات اندازه گیری آن وجود ندارد، چرا داده های به دست آمده از عملیات طول چگالی با استفاده از داده های به دست آمده از طول بصری چک می شوند؟ به عقیده راسل چنین کاری نشان می دهد که بریجمن به معیار خود در مورد تمایز کامل مفاهیمی که عملیات متفاوت دارند و عدم وجود مفاهیم بیش از عملیات پایبند باقی نمانده است.        

 

پرسش چهارم:

نظریه انتلخی از طریق استنتناجی، گزاره مشاهدتی به دست می دهد. به همین دلیل در ابتدا به نظر می رسد که دارای معنای تجربی است. وجود مفهوم غیرمشاهدتی «انتلخی» در این نظریه، هم با توجه به معیار شلیک که واحد معناداری در آن گزاره است و هم با توجه به قسمت انتهایی بخش سوم و بخش چهارم مقاله همپل که در آنها وجود مفاهیم غیرمشاهدتی به معناداری نظریه لطمه نمی زند و امکان به دست دادن تعبیرهای مشاهدتی از نظریه کافی دانسته شده است، لطمه ای به معناداری نظریه نمی زند. از این رو دفاع دریش از این منظر معتبر است.  

اما نظریه انتلخی را می توان نمونه ای از دو چهارچوب زبانی که در مقاله همپل معرفی شده است و چهارچوبهایی هستند که نمی خواهیم جزو چهارچوبهای علمی (معنادار) شناخته شوند، دانست:

الف- در بخش دوم مقاله صورتنبدی ایر معرفی شده است. نظریه انتلخی را می توان یک نمونه از صورتبندی اولیه ایر دانست. این صورتبندی را می توان به صورت زیر نوشت:

N  Y("x)Ax            (Theory)

N                           (Subsidiary Hypotheses )

------------

Aa                         (Obsevational Statement )

این معیار نشان می دهد که یک نظام استنتاجی می تواند شامل گزاره های بی معنا باشد، ولی گزاره مشاهدتی از آن استنتاج شود. در مورد نظریه انتلخی داریم:

اگر هر موجودی انتلخی داشته باشد، خود را ترمیم می کند.      (نظریه)

هر موجودی انتلخی دارد.                                              (فرضیه کمکی)

نتیجه: ستاره دریایی خود را ترمیم می کند.                         (گزاره مشاهدتی)

 

 برای بهبود صورتبندی، ایر معیار را به صورت زیر تغییر می دهد که فرضیه کمکی یا باید تحلیلی باشد و یا مستقیما مشاهدتی باشد. با این اصلاح، نظریه انتلخی یک چهارچوب علمی (معنادار) باقی نمی ماند.

 

ب- چهارچوب زبانی ای که اشکال نظریه انتلخی را بهتر نشان می دهد، در بخش چهارم معرفی شده است. در این بخش همپل مفهوم «گزاره های منزوی» را معرفی می کند. گزاره ای منزوی است که قدرت تبیین و پیش بینی نظریه را افزایش نمی دهد. به عبارت دیگر، اگر گزاره منزوی را از نظریه اولیه (T) کنار بگذاریم و نظریه دوم (T`) ساخته شود، تمامی گزاره های مشاهدتی که از  Tاسنتاج می شود، از  T`نیز قابل استنتاج خواهد بود. تحلیل منطقی نظریه انتلخی به ترتیب زیر نشان می دهد که این نظریه دارای گزاره منزوی است:

عبارتهای منطقی زیر را معرفی می کنیم:

موجودی زنده است.                                              Ax

موجودی انتلخی دارد.                                                          Bx

موجودی خود را ترمیم می کند.                                 Cx

ستاره دریایی                                                         a

حال نظریه انتلخی (T) به صورت زیر قابل بیان است:

("x) (Ax YBx)

("x) (Bx YCx)

Aa

----------------------

Ca

یا به عبارت دیگر داریم:

هر موجود زنده ای انتلخی دارد.

هر موجودی که انتلخی دارد، خود را ترمیم می کند.

ستاره دریایی زنده است.

نتیجه: ستاره دریایی خود را ترمیم می کند.

 

حال اگر دو گزاره اول را با هم عطف کنیم، با استفاده از قاعده قیاس شرطی به نظریه دوم (T`) به صورت زیر می رسیم:

("x) (Ax YCx)

Aa

----------------------

Ca

یا به عبارت دیگر داریم:

هر موجود زنده ای خود را ترمیم می کند.

ستاره دریایی زنده است.

نتیجه: ستاره دریایی خود را ترمیم می کند.

 

بخوبی دیده می شود که گزاره «هر موجود زنده ای انتلخی دارد.» یک گزاره منزوی است. به عبارت دیگر همچنانکه منتقد حلقه وینی دریش اشاره می کند، نظریه انتلخی به کشف جدیدی منجر نمی شود. انتلخی تنها یک نامگذاری جدید برای مفهوم زنده بودن است.

اگر دریش انتلخی را دسته بندی می کرد، یا آنکه سور عمومی گزاره «هر موجود زنده ای انتلخی دارد.» را به سور وجودی تبدیل می کرد، و شرایط مربوط به موجوداتی که انتلخی دارند را معرفی می کرد، دیگر گزاره «بعضی موجودات زنده انتلخی دارند.» منزوی باقی نمی ماند. یعنی نمی توانستیم آن را به شکل منطقی از ساختمان نظریه حذف کنیم. با این کار نظریه انتلخی می توانست پیش بینی های جدید به دست دهد و می توانست تایید یا ابطال شود.

-        در پایان مقاله همپل شرط نداشتن گزاره منزوی را کنار می گذارد.

-        قرار بود بر اساس معیارهای سیتماتیک بودن، سادگی، قدرت تبیین و پیش بینی این نظریه را بررسی کنید.

 

پرسش پنجم:

فرض کنیم که چهارچوب زبانی فعلی را به قصد تبیین علمی، L بنامیم. حال چهارچوب زبانی که در آن گزاره «روح خبیثی همواره در حال فریب دادن من است.» را با نام L` معرفی می کنیم. طبق استدلال کارنپ، پذیرفتن این جمله تعهد هستی شناسیک برای گوینده به همراه نمی آورد. به عبارت دیگر پرسش از اینکه آیا روح خبیث فریب دهنده واقعا وجود دارد، یک پرسش بیرونی است که داخل L` قابل بررسی نیست. کارنپ سه ویژگی پراگماتیک در مورد پذیرش یا رد یک چهارچوب زبانی معرفی می کند که عبارتند از: کارآمدی، مثمرثمر بودن و سادگی. بنابراین می توان پرسید که آیا چهارچوب L` قدرت تبیین و پیش بینی بیشتری از چهارچوب L دارد؟ آیا پذیرفتن گزاره «روح خبیثی همواره در حال فریب دادن من است.» مثمرثمر است؟ یعنی مشاهدات علمی ما با پذیرفتن این گزاره بیشتر سازگار است، به عبارت دیگر آن را تایید می کند، یا با کنار گذاشتن آن بیشتر سازگار است و آن را تایید نمی کند؟ و آیا پذیرفتن این گزاره، نظریه های علمی ما را ساده تر می کند یا خیر؟

در مورد سوال اول، به نظر می رسد که اگرچه L` ظاهرا قدرت تبیین بیشتری دارد، یعنی مشاهدات ما را ناشی از فریب روح خبیث معرفی می کند، ولی قدرت پیش بینی جدیدی به ما نمی دهد. علاوه بر این مشاهدات ما در علم، وجود چنین روحی را تایید نمی کند و با عدم پذیرش آن سازگارتر است. همچنین چهارچوب L` از چهرچوب L پیچیده تر است، در حالی که قدرت پیش بینی بیشتری ندارد. بنابراین بشکلی پراگماتیک آن را قبول نمی کنیم. اما نکته اصلی به عقیده کارنپ اینست که این پذیرش یا رد بدون توجه به این سوال که آیا روح خبیث واقعا وجود دارد یا خیر و صرفا از طریق توجه به ملاحظات پراگماتیک صورت می گیرد.

در مورد مساله دلالت، مطابق استدلال کارنپ می توان گزاره مورد بررسی را به صورت تحلیلی درون چهارچوب معرفی کرد. برای این کار واژگان و نشانه محمولهای زیر را به چهارچوب زبانی L اضافه می کنیم:

موجودی روح خبیث است.                                                Ax

موجودی موجود دیگر را در زمان t فریب می دهد.                               Bxyt

من                                                                             m

 

حال می توان گزاره مورد بررسی را به صورت زیر معرفی نمود:

"روح خبیثی همواره در حال فریب دادن من است." دلالت می کند به ($x) [Ax & ("t) Bxmt]

بنابراین پذیرفتن گزاره مورد بررسی از لحاظ معناشناسی هم مشکلی در مورد پذیرفتن وجود خارجی روح خبیث به همراه نمی آورد. کارنپ تاکید می کند که وارد کردن گزاره ها و مفاهیم در یک چهارچوب زبانی تعهد هستی شناسیک درباره وجود واقعی آنها به همراه ندارد و مساله اصلی در مورد رد یا قبول آنها، ملاحظات پراگماتیک کسانی است که می خواهند از چهارچوب استفاده کنند. برای نمونه همچنانکه دیده شد، به نظر می رسد که پذیرفتن گزاره مورد بحث در علم مفید نیست، ولی ممکن است در یک گونه دیگر از چهارچوبهای زبانی، مثلا در متافیزیک و یا نوعی از روانشناسی، پذیرفتن این گزاره به عقیده کسانی که از آن چهارچوب استفاده می کنند، مفید باشد. به عقیده کارنپ رد یا پذیرش گزاره ها، پاسخ قطعی بله یا خیر ندارد، بلکه پاسخ به کاربرد چهارچوب زبانی در عمل وابسته است و در رابطه با هدفی که چهارچوب زبانی به حاطر آن ساخته می شود، تعیین می گردد.   

وضعیت درونی یا بیرونی بودن این گزاره را چرا بررسی نکردید؟

 

بحث درباره کنار گذاشته شدن معیار معناداری در مقاله همپل

نکات قابل توجهی در نقدها آمده است. خانم اسلامی هم نکات مهمی را روز یکشنبه در دانشکده ذکر کردند. در چند مورد باید توضیح بیشتری دهم:

به درستی گفته شده که مفهوم طیف در مورد معناداری چهارچوبهای زبانی با مفهوم طیف در مورد رئالیست ها و ایده آلیست ها متفاوت است. بهتر بود در مورد دوم از واژه طیف استفاده نمی کردم.

در مورد خسته شدن، می پذیرم که واژه مبهم است. برای توضیح بیشتر باید بگویم که مقصودم از خسته شدن اینست که شلیک و همپل به این نتیجه رسیده اند که ادامه مباحثه از طریق الگوی پیشین موفقیت آمیز نیست و باید الگوی بحث را تغییر داد. معمولا تغییر نوع الگوی بحث، پیچیده تر و پرهزینه تر از ادامه بحث در الگوی پیشین است. بنابراین فقط هنگامی کسی به این کار تن می دهد که از الگوی پیشین روی گردانده باشد و به موفقیت آن امیدوار نباشد. برای نمونه شلیک از دو دستگی رئالیسم و ایده آلیسم و همپل از الگوی سعی برای ارائه یک معیار معناداری قاطع روی بر می گردانند.

باید گفت که به نظر می رسد که الگوی جدیدی که شلیک معرفی می کند با الگوی جدیدی که همپل معرفی می کند، بسیار متفاوت است. بی معنا دانستن بحث پیشین در مورد رئالیسم و ایده آلیسم، توسط شلیک بسیار هوشمندانه به نظر می آید و راهکار جدید برای یک بحث قدیمی فلسفی به دست می دهد.

اما در مورد دست بر داشتن همپل از ادامه بحث در مورد معیار معناداری، موضوع خسته شدن (با توضیح بالا) بیشتر مشهود است. باید دقت کرد که همپل بعد از نقد چندین معیار معناداری، سعی نمی کند که به شکلی منطقی اثبات کند که اصلا نمی توان معیار معناداری قاطع به دست داد، اگر اساسا ارائه چنین برهانی در منطق ممکن باشد، بلکه می گوید که «به نظر می رسد که نتایج این مقاله پشتیبانی محکمی از این حدس به دست می دهد که نمی توان جانشین مناسبی (برای معیارهای معناداری ردشده) یافت.» اگرچه همپل الگوی طیف نظریه ها را معرفی می کند، اما این کار بیشتر به یک عقب نشینی شبیه است تا یک پیشرفت، خصوصا از منظر پوزیتیوست ها که سالها روی وجود معیار قاطع معناداری پافشاری می کردند. 

کنارگذاشتن معیارمعناداری در مقاله همپل

درباره مباحث مطرح شده در جلسه هفتم، ادامه مقاله همپل:

   

نکته اصلی که در این مقاله قابل توجه است، شباهت آن با مقاله شلیک در عین تباین آن دو از لحاظ معیار معناداری است. می توان پرسید که چه اتفاقی روی داده است که همپل بعد از رد منطقی معیارهای معناداری پیشین، از ارائه معیار معناداری جدید منصرف می شود و ایده طیف چهارچوب های مفهومی را مطرح می کند که همگی قابل بررسی و معنادار هستند. این وضعیت شبیه به وضعیتی است که اعضای حلقه در ابتدا داشته اند؛ هنگامی که کارنپ دست از ادامه روش کتاب «بازسازی منطقی» دست برمی دارد و شلیک خود را از دو طیف رئالیست ها و ایده آلیست ها خارج می کند و یک معیار معناداری به دست می دهد که طبق آن مساله قدیمی رئالیست ها و ایده آلیست ها بی معنا معرفی می شود.

به نظر می رسد که نوعی خسته شدن یعنی چه؟ از روش پیشین هم در مقاله شلیک و هم در مقاله همپل دیده می شود. خصوصا در مقاله همپل می بینیم که بشکلی تقریبا ناگهانی از تغییر در معیار معناداری دست بر می دارد و مفهوم طیف را معرفی می کند این ضعف مقاله محسوب می شود.

چنین به نظر می رسد که این نوع چرخش ها و تغییر در نحوه برخورد با مسائل اثر مهمی در حرکت علوم و فلسفه دارند. در عین حال این تغییر از هرکسی پذیرفته نمی شود. در بسیاری موارد رد یا تایید دانشمندان و فلاسفه ای که در جامعه علمی شناخته شده و مورد توجه هستند، مسیر آن دانش و فکر فلسفی را تغییر می دهد.

از سوی دیگر شاید نتوان مدلی برای تبیین و پیش بینی چنین چرخشهایی به دست داد. برای نمونه آیا می توان مدلی معرفی کرد که میزان اشکالات کلیدی یک نظریه را که می تواند موجب کنارگداشته شدن آن شود، تعیین کند و فراتر آنکه می توان معیاری داد که زمان کنارگذاشته شدن یک نظریه معیوب را حدس بزند؟ آیا می توان عناصر روانشناختی و جامعه شناختی که در چرخش دانشمندان و فلاسفه طراز اول موثر است، تبیین و مدلسازی نمود؟ به نظر می رسد که فلسفه علم به چنین معیارهایی برای تبیین روش علمی و توصیف تاریخ علم البته اتفاقی که در مقاله همپل می افتد مربوط به تاریخ فلسفه علم است نه خود تاریخ علم. نیاز دارد.

انتخاب در فرازبان

درباره مباحث مطرح شده در جلسه دوم:

·   در مورد تفاوت فلسفه قاره ای و فلسفه تحلیلی به موارد تفاوت در توجه به علم، میزان توجه و تبعیت از منطق و توجه به زبان اشاره شد. همچنین گفته شد که مساله عینیت یا واقعیت بین الاذهانی در فلسفه تحلیلی بسیار مورد توجه است، در حالی که این مساله در فلسفه قاره ای چندان مورد توجه نیست. علاوه بر این نوعی کل‌گرایی در استفاده از این کلمات دقت کنید. فلاسفه تحلیلی معروفی چون کواین هم کل گرا هستند ولی به نحو دیگری. در فلسفه قاره‌ای دیده می شود و به نظر می رسد که فیلسوفان این نحله سعی دارند ایده ها و نظریه هایی به دست دهند که کلیت عالم را بتوان با آنها توصیف یا تبیین نمود. به عنوان نمونه موضوع فلسفه تاریخ در فلسفه قاره‌ای مورد توجه است؛ در حالی که در فلسفه تحلیلی بیشتر با جزیی شدن مسائل و زیرمساله های متعدد برخورد می‌کنیم. همچنین فلاسفه قاره‌ای توجه بیشتری به تجربه زندگی انسان در جهان نشان می دهند، از این رو هم مساله عینیت اهمیت کمتری پیدا می کند و همین طور مساله تاریخ و زمان به صورت یک مساله ویژه مورد توجه قرار می گیرد. به نظر می رسد که گرایش فلاسفه قاره ای به مطالعه فلسفه با توجه به زمینه تاریخی به این نوع نگاه مرتبط باشد. لطفا در این مورد توضیح دهید.

·   در مورد مباحثات حلقه وین با فلاسفه نوکانتی گفته شد که اعضای حلقه ادعا کردند که به طور کلی گزاره های کلی و ضروری در علم وجود ندارند که به عنوان گزاره های تالیفی پیشینی شناخته شوند. این نگاه به علت ردشدن برخی گزاره های تالیفی پیشینی مورد نظر کانت شکل گرفت. ولی مساله اینست که از این که گزاره های مورد نظر کانت اشتباها پیشینی تلقی شده اند، اعضای حلقه چگونه به این حکم رسیدند که به طور کلی چنین کزاره هایی وجود ندارد. این حکم اخیر نتیجه منطقی اشتباه کانت در انتخاب درست چنین کزاره هایی نیست. این تغییر موضع را چگونه باید توضیح داد؟ در علم گزاره های تغییرناپذیر نداریم، پس مساله انتخاب یا مثال این گزاره ها نیست.

·   گفته شد که اصل تحقیق پذیری در فرازبان مطرح می شود. همچنین به نظر می رسد که حکم اعضای حلقه در مورد وجود نداشتن گزاره های تالیفی پیشینی نیز در فرازبان مطرح شده است. پرسش من اینست که معیار تمیز معناداری و سپس صدق یک گزاره در فرازبان چه دانسته شده است؟ به نظر می رسد که این موضوع مورد توجه اعضای حلقه و منتقدان ایشان قرار گرفته است. انتخاب در فرازبان بر اساس ملاحظات پراگماتیکی صورت می گیرد. این موضوع را در مقاله چهارم (مقاله کارنپ) خواهیم دید.

معناداری در نزد حلقه وین

درباره مباحث مطرح شده در جلسه سوم:

 در مورد حلقه وین و اصل تحقیق‌پذیری، مشکل اصلی من در مورد مفهوم «معناداری» است. در مطرح کردن پرسشهایم از ترتیب طرح موضوعات در کلاس و به تبع آن ترتیب طرح مباحث در مقاله شلیک پیروی کرده ام. اما پرسشهای اصلی درباره مفهوم مذکور است. 

·   شلیک موضع اعضای حلقه را بی‌معنا دانستن متافیزیک به معنای وجود دو نوع واقعیت اعلام می‌کند. اولین پرسش در این مورد اینست که این موضع از کجا و چگونه به دست آمده.  در ست است که این گزاره که «هر گزاره ای که درباره آنچه قابل مشاهده (حس) نیست، بی‌معنا است.»، یک گزاره در فرازبان است؛ ولی چگونه می‌توان آن را اثبات کرد؟ مساله دوم اینست که چه تفاوت مهم و اثرگذاری میان بی‌معنا دانستن موجودات متافیزیکی و نفی آنها وجود دارد؟تفاوت بین گزاره های بی معنا و گزاره های غلط است. "اسصیا یلیثلیث" یگ گزاره بی معناست ولی "تهران پایتخت کاندا است" یک گزاره معنا دار است.  شلیک به همان اندازه نسبت به «مثل» بی‌اعتقاد است که کسی که آن را نفی می‌کند و چنانچه مثل وجود داشته باشد، شلیک و شخص نافی به یک اندازه در نادانی به سر می‌برده‌اند و اگر نفع یا ضرری هم از بابت این نادانی قابل تصور باشد، هر دو به یک اندازه منتفع و متضرر خواهند شد. 

·   در مورد مفهوم «داده‌شده» گفته شد که اعضای حلقه به چندمحمولی بودن فعل «دادن» دقت کرده‌اند و توضیح داده اند که مقصود آنها از داده‌شده معانی پیشین نیست. اما خوب به هر حال مساله هنوز به جای خود باقیست: درباره داده های حسی که منبع معرفت دانسته می‌شوند، هنوز هم این سوال پرسیده می‌شود که آنها از کجا می‌آیند، چه چیزی باعث می‌شود که بعضی داده های خاص وجود داشته باشند؟ آیا نظمی‌میان داده ها وجود دارد یا خیر؟ این پرسشها سرانجام ما را دوباره به پیش‌کشیدن یا معرفی‌کردن مفهوم «شیئ» یا مفهوم «جوهر» به عنوان منبعی که داده از آنجا می‌آید، راهنمایی می‌کند و در ادامه بحث درباره واقع‌گرایی و ایده آلیسم مجددا پیش می‌آید. صرف گفتن این جمله که منظور از «داده‌شده» مفاهیم پیشین نیست، کاری شبیه به پاک‌کردن صورت مساله به نظر می‌رسد. بخشی از این مسائل در قسمت پایانی مقاله شلیک پاسخ می گیرد.

    البته شلیک در ادامه مقاله درباره جهان خارج و واقع‌گرایی صحبت خواهد کرد. طرح دقیق تر پرسش بالا بعد از مطالعه کامل مقاله میسر خواهد بود.

·   اعضای حلقه معتقدند که آنچه تحقیق‌پذیر نیست بی معنا است. در اینجا پرسش من اینست که گزاره‌های اخلاقی و زیبایی شناسی تحقیق‌پذیر دانسته می‌شوند یا خیر؟ خیربرای مثال گزاره «من از رنگ آبی خوشم می‌آید.» و یا گزاره «دزدی بد است.» هردو گزاره بالا تحقیق‌پذیرند، بدین معنا که داده های حسی مطابق با هریک برای رد یا اثبات آنها وجود دارد. برای مثال داده حسی خریدن یک لباس آبی برای کسی که از رنگ آبی خوشش می‌آید و داده حسی برنداشتن پول دیگری برای کسی که دزدی را بد می‌داند. حال آنکه نوع این گزاره‌ها با نوع گزاره‌های علمی‌کاملا متفاوت است و پذیرفتن آنها به عنوان گزاره‌های معنادار و تحقیق‌پذیر مورد خواست اعضای حلقه به نظر نمی‌رسد. لطفا در این باره توضیح دهید.یادآوری کنید در کلاس توضیح می دهم.

·   من تصور می‌کنم که وصف «معنادار» وصف مناسبی به منظور حمل بر گزاره‌های تحقیق‌پذیر نیست. به عبارت بهتر نسبت تساوی بین مجموعه گزاره‌های معنادار و مجموعه گزاره‌های تحقیق‌پذیر وجود ندارد. بدین ترتیب که ما ابتدا فهمی‌ هرچند اجمالی از یک گزاره به دست می‌آوریم یا به عبارت دیگر ابتدا معنای گزاره را هرچند اجمالا درک می‌کنیم و سپس حکم می‌کنیم که گزاره تحقیق‌پذیر است یا خیر. برای مثال میان گزاره «خدا وجود دارد.» یا گزاره «هیچ خودش می‌هیچد.» و گزاره «سمناب بهغ کمتس.» که از فشاردادن رندوم کلیدهای صفحه‌کلید به دست آمده، تفاوت واقعی وجود دارد. گزاره دوم به واقع بی‌معنا است. از نظر حلقه وین هیچ تفاوتی بین این گزاره ها وجود ندارداما دو گزاره اول دارای معنی‌اند، اگرچه تحقیق‌پذیر نیستند. یک نشانه مناسب بر معناداری این دو گزاره همینست که اعضای حلقه وقت گذاشته‌اند و برای نشان دادن بی‌معنایی آنها مطلب نوشته‌اند، این موضوع نشان می‌دهد که ابتدا آنهای معنای این گزاره‌ها را فهم کرده‌اند و سپس تشخیص داده‌اند که گزاره اول تحقیق‌پذیر نیست و گزاره دوم منطقا یک زنجیره درست ساخت نیست. اگر این گزاره‌ها به درستی فاقد معنا بودند و توسط اعضای حلقه (هر چند اجمالا) درک نمی‌شدند، ایشان متنی درباره آنها نمی‌نوشتند. حتی اگر فرایند نشان‌دادنِ بی معنایی صرفا از طریق تحلیل منطقی، مانند مقاله کارنپ در مورد گزاره «هیچ خودش می‌هیچد.»، انجام شود، باز هم اتفاقی از جنس فهم گزاره صورت گرفته که کارنپ آن را از طریق تحلیل منطقی برای دیگران توضیح می‌دهد. بدین ترتیب من ادعا می‌کنم که معناداری یک گزاره پیش از تعیین تحقیق‌پذیری آن تشخیص داده می‌شود و مجموعه گزاره‌های معنادار به دو مجموعه گزاره‌های تحقیق‌پذیر و تحقیق ناپذیر افراز می‌شوند.

·   به نظر می‌رسد که معیار تحقیق‌پذیری اساسا مانع پیشرفت های مهم و انقلابی در علم می‌شود.آفرین !این نکته بسیار مهمی است که مدتها بعد از معرفی آرای حلقه وین مطرح شد. در مقاله هشتم به (مقاله کوهن) به این نکته پرداخته شده است. برای مثال چنانچه در اوایل و اواسط قرن نوزدهم که مفهوم میدان الکتریکی و مغناطیسی در حال شکل‌گیری بود، دانشمندان از معیار پوزیتویستهای منطقی پیروی می‌کردند، باید بحث از مفهوم میدان را بدین خاطر که هنوز فرمول‌بندی نشده بود و نمی‌توانست پیش بینی های کمی‌از نتایج آزمایش به دست بدهد، یکسره کنار می‌گذاشتند. به نظر می‌رسد که معیار تحقیق‌پذیری بیشتر برای توصیف نظریه های تکمیل شده مناسب است و نه تنها معیار مناسبی برای توصیف روند پیشرفت علوم نیست، بلکه تبعیت از آن مانع خلق نظریه های جدید می‌شود. لطفا در این باره توضیح دهید.          

بخشی از مشکلات شما در طول چند جلسه آینده بخصوص در مقاله همپل جواب می گیرند. حتما متن انگلیسی مقالات را بخوانید. 

حلقه وین و ویتگنشتاین

درباره مباحث مطرح شده در جلسه اول:

·   گفته شد که اعضای حلقه وین معتقد بودند که فلسفه همراه با پیشرفت در علوم باید پیش رود تا جهان‌بینی افراد جامعه (فلاسفه) بتواند متناسب با پیشرفت علوم تغییر کند. در اینجا این سوال برایم پیش آمد که آیا اعضای حلقه، هریک از فلسفه و علوم را جزیی از جهان‌بینی می‌دانستند که به همراه هم جهان‌بینی ما را می‌سازند، یا آنکه مقصودشان از جهان‌بینی خود فلسفه بوده است؟ به نظر می‌رسد که اعضای حلقه نوعی تمایل یا دلمشغولی نسبت به فلسفه داشته اند و می‌خواسته اند که آن را از رکود خود خارج سازند، این سوال برایم وجود دارد که چگونه ایشان از ابتدا فلسفه را یکسره کنار نگذاشتند و ادعا نکردند که تنها علم برای ساختن جهان‌بینی کافی است؟ در همین راستا، هنگامی‌که با توجه به اصل تحقیق پذیری گزاره های فلسفی را بی‌معنا تلقی کردند، به نظر می‌رسد که در واقع ادعا کرده اند که تنها گزاره های علمی‌(تجربی) برای شناخت جهان کافی است؛ این حکم اخیر چگونه با غرض ابتدایی اعضای حلقه قابل جمع است؟ کار دانشمندان در حد نظریه های علمی متوقف می شود. اما یک نظریه علمی می تواند تبعات فلسفی داشته باشد. مثلاً از نظریه نسبیت اینشتین می توان نتایج فلسفی درباره ماهیت فضا و زمان به دست آورد. دانشمندان وقتی که کار علمی می کنند به این تبعات فلسفی توجهی ندارند. این وظیفه فلاسفه علم است که تبعات و نتایج فلسفی/منطقی نظریات علمی را تحلیل کنند. پس کار فلاسفه علم در امتداد کار دانشمندان است. اما کاری است که خود دانشمندان انجام نمی دهند.

·   با توجه به نظریه تصویری ویتگنشتاین، به نظر می‌رسد که گزاره های متافیزیکی از ابتدا بی‌معنا تلقی شده اند، زیرا که به عقیده ویتگنشتاین امر واقعی مربوط به آنها وجود ندارد. به عبارت دیگر ابتدا ویتگنشتاین در هستی شناسی خود متافیزیک را موهوم تلقی کرده است. بدین ترتیب تصور می‌کنم که ادعای وی در مورد بی معنایی گزاره‌های متافیزیکی نتیجه مطالعه وی در شناخت شناسی نیست، بلکه در واقع پیشفرض او در هستی شناسی است. بدین ترتیب ویتگنشتاین در رساله اثبات نمی‌کند که متافیزیک بی‌معنا است؛ بلکه مهم اینست که توضیح می‌دهد چگونه می‌توان گزاره هایی را که متافیزیکی هستند، تشخیص داد. لطفا در این مورد توضیح دهید. درست است که جهان از اشیا متافیزیکی ساخته نشده است ولی گزاره هایی که به این اشیا ارجاع می دهند تنها گزاره های بی معنا نزد ویتگنشتاین نیستند. در زبانهای طبیعی می شود به کمک الفاظ مرتبط به اشیا فیزیکی هم هنوز جملات بی معنا ساخت.

·   با توجه به بند قبل، سوالی در مورد مفاهیم مورد استفاده در علوم دارم. بسیاری از مفاهیم پرکاربرد در علوم مانند نیرو، میدان و ... مفاهیمی ‌قابل تجربه و تحقیق پذیر نیستند؛ یعنی نمی‌توان آزمایشی ترتیب داد که برای مثال نشان دهد نیرو وجود دارد یا نه. به نظر می‌رسد که این موضوع در دوره های بعدی مورد توجه منتقدان پوزیتیویسم منطقی قرار گرفته است. در اینجا سوال من اینست که نظر اعضای حلقه و پیش از ایشان، ویتگنشتاین در این مورد چگونه بوده است؟ برای اعضای حلقه وین گزاره ها واحد معنا بودند و گزاره هایی که چنیین الفاظی را در خود دارند(احتمالاً) تحقیق پذیرند. این ایرادی است که اعضای حلقه به پوزیتویستهای قبل از خودشان می گرفتند چرا که فلسفه تجربه گرای رادیکال افرادی نظیر ماخ نمی توانست حضور این الفاظ را در زبان فیزیکی تحمل کند. فلاسفه حلقه وین مشکلی با یک لفظ خاص نداشند. مسئله این بود که آیا می شود گزاره های که آن لفظ در ان به کار رفته است را علی الاصول تحقیق کرد یا نه. آیا اعضای حلقه به انتزاعی بودن و غیرتجربی بودن این مفاهیم توجه نکرده بودند؟ همین طور آیا ویتگنشتاین در نظریه تصویری خود، حکم روشنی در مورد چنین مفاهیمی‌ داده است یا خیر؟ این مساله به طور عام در مورد مفاهیمی‌که در منطق قدیم «کلی» نامیده می‌شوند هم قابل طرح است. در نظریه تصویری، امر واقعی درباره مفاهیم کلی وجود دارد یا خیر؟