هوالحق
اين نوشتار از تامل در مفهوم «انقلاب علمي» کوهن آغاز مي شود. آنجايي که کوهن انقلاب علمي را انقلاب در مفاهيم نيز مي داند (کوهن 1959). اين نوشتار قصد دارد گونه اي ديگر به موضوع «تغيير نگرش به جهان» بپردازد. وقتي که يک دانشمند به تشريح نظريات علمي خود ميپردازد، از مجموعه اي از «کلمات کليدي» بهره ميبرد. او از اين کلمات مقصود خاصي دارد. . اگر شما کلمات «نيرو»، «جرم»،«شتاب» و ... را از مکانيک نيوتوني حذف کنيد، با اين کار چيزي براي بيان باقي نگذاشته ايد. در زيست شناسي معاصر بدون کلمه هاي کليدي «سلول»، «ترميم»، «ژن»، «وراثت» و ... شما هيچ چيز نداريد. فهم دقيق يک نظام علمي (به طور خاص فيزيکي که ما روي آن متمرکز خواهيم شد) عبارت است از «دريافت دقيق مفاهيم مورد استعمال آن و درک درست و دقيق ارتباط اين مفاهيم با يکديگر».
پس در مواجهه با يک نظام علمي دو پرسش بنيادين موجود است:
- مفاهيم مورد استفاده دقيقا چه معنايي دارند؟
- ارتباط اين مفاهيم با يکديگر چگونه است؟
در حوزه مفاهيم يک نظام علمي دودسته مفهوم قابل تشخيص است:
1- مفاهيمي که بالکل بر اساس مفاهيمي ديگر معرفي ميشوند(شبيه آنچه کارناپ آنها را کميات مشتقه مينامد(1378،ص 212))
2- مفاهيمي که بالکل بر اساس مفاهيم يگر تعريف نشده اند.
مفاهيم دسته اول را مفاهيم غير اصلي يا غير اساسي و مفاهيم دسته دوم را مفاهيم پايه يا اصلي يا اساسي ميناميم. به نظر ميرسد تغيير پارادايم با تغيير در مفاهيم اساسي اتفاق مي افتد هرچد شايد اين تنها راه بروز انقلاب علمي نباشد. درباره اينکه مفاهيم اساسي چگونه قابل درک اند، بايستي گفت که آنها هرچند بر اساس مفاهيم ديگر تعريف نميشوند لکن اغلب اوقات بر اساس مفاهيمي که معمولا صرفا علمي شمرده نمي شوند بيان ميگردند. معرفي اين مفاهيم پايه و در ضمن، گزينش برخي مفاهيم مورد استفاده در يک مجموعه مفهوم در يک نظام علمي به عنوان مفاهيم پايه، به چيزي برميگردد که من آنرا «پس زمينه فلسفي مفاهيم» مينامم.
به طورکلي شايد بتوان سه دسته پس زمينه فلسفي را در تاريخ علم در فهم نظامات علمي(به ويژه فيزيکي) تشخيص داد:
1- پس زمينه افلاطوني: اين پس زمينه با آنکه کمي عجيب است بسيار رايج است. بسياري از اهالي جامعه علمي وابسته به اين پس زمينه اند. توضيح آنکه چنين پس زمينه فلسفي تمايل بدان دارد تا همه چيز را داراي وجود خارجي بيانگارد.
2- پس زمينه کلاسيک: اين پس زمينه مبتني بر فرض«شيء في نفسه» است (هرچند احتمالا دانشمندي که اينگونه مي انديشد آنرا چنين نمينامد بلکه مثلا به کلمه «شيء» يا «جسم» اکتفا ميکند). در اين فرض برخلاف پس زمينه افلاطوني، همه چيز «موجود» نيست؛ بلکه تعداد معدودي از مفاهيم حقيقتا وجود دارند. بقيه مفاهيم تنها کلماتي براي بيان حالات و روابط ميان موجودات هستند.
3- پس زمينه آنتي رئاليستي: اين پس زمينه که امتداد سنت هيومي است، اساسا وجود داشتن به معناي کلاسيک و افلاطوني آن را «بي معنا» مي شمرد. در اين نوع پس زمينه فلسفي جهان چيزي جز مشاهدات نيست. در موضع آنتي رئاليستي، فيزيک، معرفي و بيان و کشف اشياء نيست. بلکه کشف رابطه ميان تغييرات مشهود است.
سوالي که به وجود مي آيد اين است که آيا پس زمينه فلسفي درک مفاهيم پايه تاثيري بر خود نظام علمي دارد، يعني منجر به ايجاد يا حذف مفاهيم در نظام علمي و تغيير يا اصلاح در رابطه ميان مفاهيم ميشود؟
پاسخ اين پرسش مثبت است
دو نتيجه اصلي از اين بحث ميتوان داشت:
1- علم و فلسفه پيوندي قوي دارند و هرچند که گاهي طرفدارانشان بر ضد يکديگر مي شورند، لکن همانند دوران ارسطو علم هنوز هم فلسفه طبيعي است. مفاهيم علمي تنها در يک پس زمينه فلسفي معناي علمي خود را مي يابند. بدون هيچ پس زمينه فلسفي، هيچ مشاهده اي با واژه هاي بکار گرفته شده توصيف شدني نيست. در اين حالت علم خاصيت توضيح دهندگي و آگاهي بخشي اش را از دست ميدهد. اين چيزي است که علم در تاريخ خود در نتيجه ناديده گرفتن پس زمينه هاي فلسفيش به سوي آن پيش ميرود.
2- يک نظام علمي با تغيير در مفاهيم بنيادينش دچار انقلاب ميشود. به اين ترتيب تاملي فلسفي در هر انقلاب علمي لازم است، هرچند که صريح و آگاهانه نباشد.
«اصلي ترين تغيير در پارادايم، تغيير مفاهيم است؛ هرچه تغيير در مفاهيم گسترده تر و بنيادي تر، انقلاب علمي عظيمتر!»